کم کم دارم به پایان رمان جدیدم میرسم. تنها رمان رئالم.
نمیدونم من شبیه قهرمان رمانم شدم،یا اون شبیه من؟
خیلی سعی کردم واقعا رئال بمونه اما نشد؛هر چند تا حدودی موفق بودم. ولی فک کنم زیادی توش شیطنت کردم؛رنگ و بوی پست مدرن به خودش گرفته. هر چند هنوزم واسه خودم یه جور طنزه به نظر میاد که یه نویسنده سورئآل یهویی بشبنه رئآل بنویسه.
نمیدونم این سری منتقدا چی میخوان بگن:
یه رمان رئالیسم یا پست مردن یا اصلا اینکه من دیونم. هیچ وقت از منتقدا خوشم نمیومد. و آخرین باریم که خودم رو مجبور به نقد کتابی کردن حالم بهم خورد. و هنوزم از یادآوریش بد حال میشم.
ولی یه تجربه جدید بود. نمیدونم بد بود یا خوب. هسته داستان تنهائیه و هر چه بیشتر دنبالش رفتم تنهائی بشتر در وجود خودم رخنه کرد.تو میگی طلسمم کرده؛انگار که نفرین شده ست. و الان تا مغزو استخونم حسش می کنم.
از خیلی ها بریدم. خیلی چیزها و کسارو دور ریختم.آدما رو بیشتر فهمیدم و بیشتر زجر کشدم. از تنهایی فرار کردم و تنها تر شدم. از اطرافیانم دل کندم. از دوستت دارم ها بوی تعفنی رو حس کردم که قبلا فک می کردم عشقه.
و چه سخت بود زمانی که فهمیدم تمام کسایی که دور و برمن فقط از ترس تنهایی خودشونه نه علاقه ای که به من دارن.
مدتی که رو این رمان کار می کردم بشدت رفتم دنبال تنهایی و درک تنهایی. باز تر شدم،بهتر شناختم،وسیعتر دیدم،عمیق تر حس کردم و فهمیدم که آدمها چه تنهان. و حالم به هم خورد از کسایی که تنها از سر تنهایی دورمو شلوغ کردن.
این رمان کمکم کرد اطرافیانمو بهتر بشناسم. و اما یه ارمغان بد هم برام داشت؛
تنهایی. آره، تنها شدم.
تنهایی شبیه طلسمی بود که وقتی بازش کردم نفرینم کرد.
شایدم اینجوری بهتره. شاید...
نمیدونم.
نظرات شما عزیزان:

ایشاا... یه پایانش رو قشنگ تموم کنی...!منظورم به خوبی و خوشی نیس هاا!
منظورم قشنگ...قشنگ میتونه تلخ هم باشه...
من رمان زیاد میخونم!ولی تعداد کمی رمان رو دوست داشتم یا خوشم اومد!
دیدی رمانی هس که محتوا داره خیلی قشنگ نوشته نویسنده ولی توو انتخاب اسم کم لطفی کرده...یا من همیشه به اینکه جمله اول رو چطوری شروع کرده نویسنده خیلی توجه میکنم...
تنهایی شبیه طلسمی بود که وقتی بازش کردم نفرینم کرد...
این جمله منو گرفت!
قلمت گرم
برقرار باشی
نگران نباش این نیز بگذرد.
خوشحالم که رمانت داره به پایان میرسه
ارسال شده توسط آ.آ در ساعت 7:36