پایان
دلهره های یک نویسنده

همین الان رمانم تموم شد.
در ۳۰۴ صفحه.
خودم باورم نمیشه.
با یه خلسه شروع شد.امروز صبحمو می گم.یه حس عجیب و غیر قابل توصیف.
مدتها بود تو نوشتن فصلی خیلی خاص از رمانم مشکل داشتم.و خلسه امروزم حسی شبیه همون فصل گُنگ برام داشت.
من که هر شب تا کاغذ پاره هام بالا سرم نباشه خوابم نمی بره.همونجور که تو رختخواب بودم کشیدمشون جلو و قلم دست گرفتم.
شروع کردم به نوشتن.نمی دونستم چی میخوام بنویسم.فقط شروع کردم چون حسشو بود.
نمی دونستم چند وقته می نویسم.فقط می نوشتم بدون مکث،بدون فکر،اونقد که جای خودکار رو انگشتم گود افتاده بود.تیر می کشید._بعدن فهمیدم دو ساعت بی وقفه می نوشتم_.
اون فصل به بهترین نحو ممکن قلم خورد.راضی راضی هستم.و فصلهای بعدی رو هم برام روشن کرد.
و با تمام ایده ها ی درهمی که برای فصلهای بعدی داشتم.با فصلهای روشن به اتمام رسید.
الان حسم غیر قابل توصیفه.
الان برام مهم نیست که احیانا گند زده باشم.یا ارشاد لعنتی به کارم مجوز نده.
الان فقط حس خوبی دارم و نمیخوام به هیچ چیز دیگه فکر کنم.
دوستام با پیامک بهم تبریک گفتن.بهترین تبریکا.
و الان خوشحالم.کوهی ۳۰۴ تنی از دوشم برداشته شد.

تقدیم به همه ی دوستام.و مردم وطنم.

خطهای آخر رمانم:

نشسته بودم رو نیمکت همیشگی،تو پارک همیشگی.یه نفر کنارم نشست.
«هر روز اینجا مطاله می کنی.»
لای کتابو بستم.گفتم:
«آره.»
گفت:«تقریبا خیلی وقتا دیدمت.من یه نویسندام.»
«چقد خوب.فک کنم نویسنده هام رو به اندازه کتاباشون دوس دارم.»
تقریبا با صدای بلند خندید.
«جدیدن یه رمانو تموم کردم.»
«اگه به خوبی خنده هات باشه پس حرف نداره.»
موهای بلندشو با تکون سر از کنار صورتش به پشت شونش فرستاد.
«نمی دونم!»
با چه جمله ای تموم می شه؟
باز خندید.با صدای بم و کلفتش.نرم و لطبیف.بِم نگا کرد.انگار که صد ساله می شناستم:
«در مستی کتابی نوشتم که در هوشیاری خودم هم نمی فهممَ اش؛فکر کنم باید روی جلدش بنویسم:_لطفا مست بخوانید_»
 



نظرات شما عزیزان:

s.m
ساعت12:36---29 شهريور 1391
اسم کتاب همون شد که گفتید؟

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





موضوع مطلب : <-PostCategory->
ارسال شده توسط آ.آ در ساعت 2:23 |