چند روز پیش جایی که نویسندها دور هم جمع بودن پسر جونی یکی دو داستان کوتاه برای نقد ارائه داد. هیچ کس نه از منتقدا نه نویسندگان حاضر نشد نگاهی به کارش بندازه.کسی وقتشو برای این جوون هدر نداد.
رفتم سراغ داستاناش. متوجه شدم که قلم خوبی داره برخلاف داستان سورئالش که بایستی فلسفه ای محکم پشتش باشه تا چیزی از توش در بیاد و داستاناش تنها تخیلات داستان پردازانه بود. عاری از هر گونه فلسفه و فکری. و اشتباهات فاحش در روایت و نگارشش؛ که همین معلوم می کرد که نویسنده تازه کاریه و هنوز به پیچ و خم نویسندگی و ترفندهایی که با زحمت زیاد باید به درکشون نائل بشی،آشنا نیست.
با ملایمت،نقدی بر کارش گذاشتم. گفتم فکرو ذهن خیال پردازشو دوس دارم اما خیلی جای کار داره باید تا میتونه بخونه. از هر کسی و هر چیزی. فقط بخونه تا به چیزای که می گم برسه.بزرگترین استاد براش درک شخصیش از آثار بزرگانه.
محجوبانه حرفامو شنید و تایید کرد.و رفت.
بعد مدتی دوباره پیداش شد. گفت که داره داستانی مینویسه که نمیدونه رمانه یا داستان کوتاه. معیارها رو نمی شناسه و اگه میشه من بهش کمک کنم دو فصلی رو که نوشته بخونم و ضعفای کارشو بهش بگم. و اینجوری کمک بزرگی بهش بکنم.گفتم با کمال میل. و در مدت زمان کمی که ناشی از ذوق زدگیش بود دو فصلشو برام فرستاد.
شروع کردم به خوندن نوشته هاش.
شکه شده بودم.برام قابل باور نبود.هر چه میخوندم بیشتر در دو فصل نوزده صفحه ایش غرق می شدم.توان هر حرکتی ازم گرفته شده بود.تنها چشمام با ولع بر روی خط به خط نوشته هاش میدوید.تخیلی بی نظیر،خلاقیتی فوق العاده،ایده های دیوانه کننده،توصیفهایی استادانه و خارق العاده. وا مونده بودم. دوباره خوندم. دوباره و دوباره.خط به خط غنی از فلسفه ای ناب بود.خط به خط تنها شاهکاری رو در ذهنم تداعی می کرد که مدتها پیش از میرای کریستوفر فرانک درک کرده بودم.وهم و نبوغش کافکا رو به ذهنم می کشوند و در هم می پیچید.شوکه شده بودم. نوزده صفحه از شاهکار شخص گم نامی رو در دستام داشتم که به زودی دنیای ادبیات داستانی رو به زانو در خواهد آورد.
بهم زنگ زد.گفت:نظرتون چی بود؟
گفتم اگه صادقانه بگم قول میدی گَند نزنی؟خرابکاری نکنی؟
گفت:خودم میدونستم خیلی افتضاح شده. منم نظر صادقانتونو میخوام.
گفتم بلندترین نقطه زمین کجاست؟
گفت:فک کنم رو قله بلندترین کوهها!
گفتم:اورست، درسته؟
گفت:فکر کنم.
گفتم:اگر در توانم بود دستتو می گرفتم میبردمت رو قله اورست،یه چهار پایه هم میذاشتم زیر پا و جوری که دنیا صدامو بشنوه فریاد میزدم:
این کریستوفر فرانک جدید دنیاست!
نه!
کافکای جدید دنیاست!
نه!
پسر هردوی اوناست!
چند تا از این حامدها تو این خاک خوابیده؟
نظرات شما عزیزان:
ارسال شده توسط آ.آ در ساعت 19:26