دلهره های یک نویسنده
میخوام برم خونه برادرم. دیدن ترنم کوچولوی عمو.
با لون لپای پهنو اون چالای خفیف رو لپاش که وقتی میخنده میشه عین فرشته کوچولوهای که هنوز بال در نیاورن و تلو تلو خورون راه میرن و دوس دارن همه چیزو گاز بگیرن؛و بعدم سیم شارژر موبایلمو بگیره و از ش بیاد بالا،بعدم دوتا نیش کوچولوشو فرو کنه توش.
کلی قصه دارم که باید براش بنویسم. از فرشته ها و پریا.از خرسای کوچولو.
فقط باید یه کم منتظر بمونم تا بزرگتر شه حرف آدما رو بفهمه.
نظرات شما عزیزان:
ای جانم برادرزاده خیلی عزیزه انشالله 100 ساله بشه
همیشه عاشق بچه ها بودم...gif)
.gif)
ارسال شده توسط آ.آ در ساعت 19:12