این حس حسِ بدی ست. یک جور رخوت،نوعی بیحالی،سردرگمی ای نامعلوم،احساسی ناشناخته.
لعنت به من، کاش همان ساعت دو صبح که پر از خوابی مست وار و محسور کننده شدم خوابیده بودم. حسم را نمی فهمیدم.گیج و گنگ غوطه ور در عالمی مابین بود و نبود.اصلا یادم نیست به چه خاطر از رختخواب جداشدم. فقط مقاومتی سمج و سنگین را بیاد دارم. چیزی که به شدت به بیهوشی میکشاندم.تسلیم شدن در مقابلش لذت بخش بود؛اما نشدم چرایش را هم نمیدانم.
از جایم برخواستم شبیه حس نامتعادل بد مستی به چپ و راست متمایل میشدم،تلو تلو میخوردم انگار که محسور نوای جادوی پریان شده باشی.
کاش میشد نخوابید.هیچ کاری ندارم و وقت کم میآورم. هیچ کار.و این وسط خواب از همه بدتر است. مدتی ست حس بدی نسبت به خواب پیدا کرده ام. از خواب وهم و ترسی ناشناخته پیدا کرده ام. دیگر باعث آرامشم نیست.به اجبارِ فرمان مغز و ضعف جسمی میخوابم و چند ساعت بعد با وحشت بیدار میشوم و حسی ناشناخته و مقاوم از بستن دوباره چشمانم جلوگیری میکند. از دوباره خوابیدن میترسم. و بعد از بیداری گیج خواب نا تمامم به رخوتی زجرآور دچار میشوم.
نای هیچ کاری را ندارم. به اجبار شکم غذای آدماده می کنم و بی نظم و بدور از آداب سه وعده میخورم. گاهی چهار عصر گاهی سه صبح و گاهی به فاصله کم از همدیگر.
دیگر هیچ نظم و ترتیبی بر زندگی این روزهایم حاکم نیست. و خواب...خواب به بدترین معضلم بدل شده است.از خواب همچون کودکی که از حمام و دوش بترسد میترسم. چرایش را نمیدانم. حتی کابوس هم نمی بینم. اصلا مدتهاست خوابی نمی بینم.حسی دارم این چنین:انگار اگر بخوابم از دنیا عقب میافتم در روز قبلم گم میشوم و الانم را نمی شناسم. انگار که در زمان دست و پا میزنم و به هیچ جا نمیرسم.زمان را گم میکنم و حسی کرخت بر وجودم مستولی می شود. تحلیل رفته ام. به خوابی خوب نیاز دارم اما این ترس ناشناخته لذتش را از من گرفته است. ده دقیقه به شش صبح ست و گیج در مقابل خواب مقاومت میکنم. دلیلش را نمیدانم. نمیدانم. بیخود و بی جهت از خواب وحشت گرفته ام. نا آرامم می کند و ... و چه؟
کاش میشد نخوابید. یا حداقل خوابی بدور از دغدغه کرد. از قرص خواب وحشت دارم. بی دلیل. در عمرم هم نخورده ام. اما احساس می کنم خوردنش همانا به دردی مرموز دچار شدن همانا.
رمانم انتهای راه است. مدتی بشدت در محیطش غوطه ور بودم و خوب پیش میرفتم. اما یک هفته ایست از فضا و محیط رمانم دور افتاده ام. نمیتوانم بنویسم. آنقدر با قلمی در دست به کاغذ سفید خیره میشوم که لجم در میآید؛قلم را پرت میکنم و دوباره در سرگردانیهایم سرگردان میشوم.به فصلی رسیده ام که داستان از زبان خرسی بیان میشود. این فصل مورد علاقه من در این رمانست میدانم چه میخواهم اما از نوشتنش عاجزم. درمانده شده ام. کاش میتوانستم مست کنم. و در گیجی مستی از همه دلمشغولیهایم بکنم. شاید با خواب مستی از خواب کاملا هوشیارم فرار کنم. و واقعا بخوابم. خوابی بدون ترس از خواب. اما نمیتوانم این را هم نمیتوانم.
کاش میشد نخوابید. خواب این روزهایم فقط عذابست و فارق. از خواب عین بچه ها میترسم. انگار که با خواب همه چیزم را از دست میدهم. حس بدیست.
کاش میشد نخوابید.کاش...
الان میخواهم برای فرار از خواب که دارد از پا می اندازدم بلند شوم و غذای مورد علاقه ام را درست کنم. سیب زمینی سرخ کرده با پیاز داغ و رب گوجه فرنگی. اما تا کی میتوانم مقاومت کنم؟
حماقت محض بود که در مقابل خواب ساعت دو مقاومت کردم. عین بچه ها لجوج شده لم. لعنت به تو مرد...
نظرات شما عزیزان:
ارسال شده توسط آ.آ در ساعت 5:7