فرشته ای با ملاقه چرب و چیلی.
(خنده حنا)
یکی بود یکی نبود،غیر خدا هیشکی نبود.
این قصه یه فرشته گیج واگیجه که بلد نیست قرمه سبزی بپزه.بعد به جای اسفناج،کاهو میریزه.فرشته های دیگه که میخورن پراشون میریزه.میشن عینهو مرغ پر کنده.
(خنده حنا)
بعد این فرشته ها که از قضا واسه پیک نیک اومده بودن به زمین.میمونن که بدون پر و بال چطور برگردن به آسمون.!!!
«به نظرت بقیه قصه چی میشه حنا؟»
«هیچی دیگه.حتما باید مث آدما به زندگی ادامه بدن!»
«بی ذوق نباش حنا یه فکری واسشون بکن طفلکا همین جوری دارن غصه میخورن»
«خب من که گفتم تو این زمینه داغونم»
(اخم حنا)
از قضا اون فرشته هه که با ملاقه چربو چیلی و به جای اسفناج کاهو ریخته تو غذا و این بلا رو سرشون آورده،همون که اسمش حناست.یه فکری به سرش میزنه.
«اگه گفتی چی؟»
«یه غذای دیگه رو اشتباهی درست میکنه؟»
«اینم فکر بدی نیست جالبه (همچی هم گیج واگیج نیستی ها!!!) اما پایان قصه ما یه چیز دیگه ست.»
«خب چیه؟»
(تعجب حنا)
همون فرشته که اسمش حناست یهوی یه فکر بکر میزنه به کلش.
«چه فکری؟!»
میره تو یکی از این مرغ دونیایی آدما.همچی که حنا وارد مرغدونیه میشه جیغ مرغا بلند میشه.فرشته های دیگه که از دور تماشا میکردم ترسشون میگیره.
«خب؟!!!!»
ولی تو همین لحظه می بینن یه عالمه مرغ لخت و بی پرو بال از مرغدونی میزنن بیرون.
«میدونی حنا چیکار کرده بود؟»
«چیکار؟!!»
بقیه فرشته ها دیدن حنا پشت سر مرغای لخت با یه گونی پر پروبال داره میاد.رفته بود پرو بال هر چی مرغ بود رو کنده بود و آورد باخودش.
بعد حنا پر مرغارو با این چسب آبکیای دوقلو چسبوند به فرشته های بی پرو بال.
«مرغای بیچاره!!خوشم نیومد»
(اخم حنا)
بعدم همشون پرواز کردن رفت آسمون خونه هاشون. هرچند کج و کوله پرواز میکردن.
«خب دیگه این مرغا چهل و پنج روزه خورده میشن همشون.بود و نبود بال توفیقی به حالشون نداره»
«اینجور یه چیزی.»
حنا هم قول داد که دیگه بعد اون بره به یکی از اون کلاسای آشپزی که تو آسمون برگذار میشه.
(خنده حنا)
تا حالا شده بشینی و واسه یه ادم بیست و سه ساله از خودت قصه درآری؟
اونم یه قصه از رو اینکه آشپزی بلد نیست؟
نظرات شما عزیزان:
از اینکه قدم رنجه نمودیدو به وبلاگ جادوی قلمم سری زدید سپاسگزارم
اصلا کاری به حنا نداشتم با خوندن این نوشته...
همین خنده
اخم
تعجب
اینکه نشسته باشه و براش حرف بزنی و قصه بگی!!و اون با توجه داره گوش میده و میخنده و بعضی جاها هم اخم میکنه!!
نمیدونم فهمیدی منظورمو یا نه!
چه خوبه آدما در عینه بزگی شون هنوز کوچک باشن...مثله حنای تو...
عشقت پایدار و قلمت گرم
ارسال شده توسط آ.آ در ساعت 1:30