گاهی چقد از بودنم اینجا خوشحالم.
مثلا لحظه های مث الان که پری میتونی بیایی و هر چی دلت میخواد بگی و هیشکیم نشناسدت که بخواد بگه فلانی از تو بعید.
مث این جمله که حتی تو زندگی و دنیای خودم نمیتونم به زبونش بیارم.
اینکه،خسته شدم.
نمیدونی گاهی گفتن همین جمله واسه آدمی که حق گفتنشو نداره چقد لذت بخشه. خودم میدونم باید وایسادو جنگید،اما گاهی شاکی شدن خودش دل داغ آدمو خنک میکنه.
مدتها پیش کتابی نوشته بودم که هنوز برنامه ی برای انتشارش نداشتم،دوس داشتم این کتاب تو ایران ، مملکت خودم وبرای مردم خودم چاپ شه،حداقل اولین چاپش ولی الان همون کتاب باید بره اون سر دنیا به یه زبون دیگه چاپ شه.
نشر چشمه بزرگترین نشر ایران تعطیل میشه، نویسنده های که با این نشر کار کردنو محکوم متهم و حتی تعدادی رو دادگاهی می کنن عده ای در میرن،بشون انگ میزنن،نشرو به براندازی نرم متهم میکنن؛یعنی اینکه آسه آسه اهدافشون رو در مسیر براندازی جمهوری اسلامی برنامه ریزی کردن. و نشرای معتبری دیگه ای مث ثالث و ققنوس رسما تهدید به همون بلای میشن که به سر چشمه آوردن.
هفته پیش با ویراستاری از کانادا ملاقات کردم قرار شد کتابی رو که ازش گفتم تو کانادا و به زبون انگلیسی چاپ بشه،چقد دوس داشتم این کتاب برای ایرانم و مردمم منتشر می شد.این کتاب رو دوس دارم.
و حالا...اگه بخوام نسخه ایش رو به کسی بدم حتی نمیتونه بفهمه که چی نوشتم.
فقط میتونم یه کلمه بگم«بیگانگی»
نظرات شما عزیزان:
ارسال شده توسط آ.آ در ساعت 16:11