دوست دارم بنویسم. مدتیه تقریبا هر شب تا صب رو رمان کار می کنم. و هر روز به پایانش نزدیکتر میشه و وحشت منم بیشتر.
همیشه از پایان کار کتابام ترسیدم،یه جور حس دلهره ست. باید بنویسی تا بفهمی چی میگم.
کنترل چندتا از شخصیتا از دستم خارج شد. مخصوصا قهرمان کتاب. راهی رو پیش گرفته که من به هیچ وجه نه براش برنامه ریزی کردم نه خواستم که به اینجا کشیده شه. شبا بی وثقه تا صب مینویسم و آفتاب که سر زد گاهی حتی چند ساعت بعدتر میخوابم. و بیدار که شدم شرو می کنم به خوندن نوشته هام. و گاهی حیرت زده میشم. می بینم اتفاقاتی که افتاده چیزی نبوده که من میخواستم همه ناخوداگاه و خودسرانه اتفاق افتاده ان،گویی کسی دیگه نشسته و نوشته.
گآهی یه فصل نوشته شده رو بارها و بارها میخونم و حیرت زده میشم از اینکه نمیدونم حتی فصل بعد قراره چی بشه.
کارکترام جون گرفتن و خودشون دارن راهشون رو میرن،هرکدوم خودش سرنوشت خودش رو دست گرفته.
فک کنم خودم حالا دارم به جمله ای میرسم که یکی از کارکترام تو کتاب میگه:
کتابی تو مستی نوشتم که تو هشیاری خودمم نمی فهممش.فک کنم باید روی جلدش بنویسم:مست بخوانید.
و من تازه دارم میفهمم که خودم چی گفتم.
نظرات شما عزیزان:
خوشحال شدم که اسم رو تونستی پیدا کنی و داره میاد همینطوری...
نمیدونم چه چیزی داره شب،که حسه دیگه ای به نوشته میده!انگار که زنده ست!
تو این جمله پرنگ گیر کردم!کی بشه مست باشیم...!
قلمت گرم نویسنده...
.gif)
ارسال شده توسط آ.آ در ساعت 2:24